گفتوگو با مهاجم استقلال در بهترین روزهایش
ارسلان مطهری: همه دنیا گفتند تو دیوانهای که پیشنهاد پرسپولیس را رد میکنی!
ارسلان مطهری مهاجم استقلال تهران درباره رویاییترین سال زندگیاش با «کیهان ورزشی» گفتوگو کرد.
کیهان ورزشی-
98 بی شک برای «امیرارسلان مطهری» مهاجم تازه وارد استقلال بهترین و رویایی ترین سال عمرش بوده است. او در این سال به آرزوی بزرگ دوران کودکی اش رسید و پیراهنی را بر تن کرد که سالها انتظارش را می کشید.
او در استقلال مدل 98، خیلی زود خودش را جا انداخت و با حضور دو مدعی خط حمله این تیم یعنی شیخ دیاباته و مهدی قائدی، موفق شد گل هایی مهم و حساس را برای آبیها به ثمر برساند.
پسر گرمساری استقلال، از پایینترین سطح فوتبال ایران و در حالیکه خانوادهای متمول نداشت، دست روی زانوهای خود گذاشت و مسیر رسیدن به قله را طی کرد. او حالا امید اول هواداران استقلال برای گشودن قفل دروازه حریفان شان است و این موفقیت، محصول خستگی ناپذیری اوست.
در آخرین روزهای سال، سراغ پسر با استعداد استقلال رفتیم و با هم در هزارتوی زندگی فوتبالی و غیر فوتبالی اش قدمی زدیم تا رمز و راز اوج گیری امیر ارسلانی که با پیراهن آبی «نامدار» شد را کشف کنیم.
*حمید ترابپور
سال رویایی 98
سال 98 صد در صد برای من بهترین سال عمرم بوده است. ما سال قبل هم با ذوب آهن نتایج خوبی گرفتیم؛ هم در لیگ قهرمانان و هم در نیم فصل دوم لیگ برتر. ما می خواستیم با آن تیم روند خوب خودمان را ادامه دهیم اما اجازه ندادند. من هم قصدم این بود که در اولین فرصت از آن تیم جدا شدم و هدفم جز استقلال تیم دیگری نبود. خدا را شکر می کنم به استقلال آمدم. نمی خواهم مغرور باشم و با غروز حرف بزنم ولی خوشحالم که در این مدت کوتاه توانستم دل هواداران استقلال را شاد کنم.اتفاقات آزاردهنده
من خیلی به ماجراهای ذوب آهن اشاره نکرده ام حتی بعد از اینکه آنها از من شکایت کردند. به خودم مطمئن بودم و هرگز کاری نمی کردم که جدایی از ذوب آهن غیر قانونی باشد و برای تیم بزرگ و پر هواداری چون استقلال مشکل ایجاد شود. در نهایت هم رای به نفع من صادر شد. این اتفاق دل مرا شکست، همانطور که اتفاقات دیگری در آن باشگاه رخ داد و دل همه بازیکنان را شکست. آن باشگاه حتی به مدیری چون سعید آذری هم احترام نگذاشت. سو مدیریت در باشگاه ذوب آهن عاملی شد تا هم تیم ضربه بخورد و هم مدیرعامل باشگاه جدا شود. سعید آذری به شکلی از ما جدا شد که باور نمی کردیم. این اتفاقات در سال 98 مرا آزار داد. من آدمی نیستم که دنبال جنجال و حاشیه باشم اما تا وقتی آرامم که کسی اذیتم نکند و اگر هم امروز درباره رفتارهای مدیران باشگاه سابقم حرف می زنم دلیلش اذیتی بود که من و دیگر بازیکنان در آنجا شدیم. با تمام احترامی که برای هوادران ذوب آهن قائل هستم اما مدیران این باشگاه شناختی از ورزش و فوتبال ندارند. فقط می آیند در جلسه و می گویند شما نتیجه بگیرید تا ما پول بدهیم؛ این اوج توهین به مربی و بازیکن است. شما طرز جدایی آقای منصوریان را هم دیدید. برایش شرط گذاشتند. همین الان هم بچه های ذوب آهن از مدیران این باشگاه رضایت ندارند.
یک نفر نمیخواست استقلالی شوم!
درباره این پرسش که چرا استقلالی شدن من در این سالها به تاخیر افتاد باید بگویم: اول فصل هم قرار بود به استقلال بیایم اما یک نفر در این باشگاه بود که نمی خواست من استقلالی شوم. خودش مدعی بود که دست دلال ها را کوتاه کرده است در صورتیکه نمی دانم فاز آن آدم چه بود. من ابتدای فصل آمدم و آقای کامران منزوی لطف کردند و با من صحبت کردند و بعد گفتند که من موضوع را به هیئت مدیره منتقل می کنم. بعد عنوان شد که شرایط مطهری به مدیران باشگاه استقلال اعلام شده است. این در حالی بود که من هیچ شرط و شروطی برای باشگاه استقلال نگذاشته بودم. فقط به آنها گفتم وضعیت من با باشگاه ذوب آهن به این شکل است و شما می گویید چکار کنم؟ 5 روز صبر کردم. همه ایران و حتی خود باشگاه ذوب آهن می دانستند که من می خواهم به استقلال بروم. حتی در یک جلسه با آقای سعید آذری، وقتی از ایشان فرصت خواستم گفت اجازه نمی دهم از این جلسه بیرون بروی چون تو آنقدر استقلال را دوست داری که اگر بروی با آنها قرارداد می بندی. من به احترام استقلال از باشگاه ذوب آهن 5 روز فرصت گرفتم اما خبری نشد و به اصفهان برگشتم.
حسرت چیزی را نمیخورم
حسرت این را نمی خورم که چرا زودتر از سن 26 سالگی به استقلال نیامدم چون معتقدم هر چه خدا بخواهد همان می شود. شاید اگر زودتر آمده بودم موفق نمی شدم و یا مصدوم می شدم. شاید هم تجربه امروزم را نداشتم نمی توانستم در این تیم بزرگ دوام بیاورم. همین الان هم هنوز خیلی کار دارم و خیلی بیشتر از اینها می خواهم. آدم نباید زود سیر شود.
بازیکنان محبوبم
همه می دانند که من از کودکی طرفدار استقلال بوده ام. بازیکنان محبوب من آقای فرهاد مجیدی و آقای علیرضا نیکبخت واحدی بودند. قبل از آنها، آقا بهزاد غلامپور را دوست داشتم؛ آن روزهایی که سبیل می گذاشت و در دروازه استقلال می ایستاد. آقای محمود فکری و آقای رضا عنایتی را هم دوست داشتم
.
دورترین خاطره آبی
دور ترین خاطره من از استقلال به استقلال دهه 70 برمی گردد که تازه 6، 7 سالم بود و تازه از اتفاقات فوتبال سردرآورده بودم. یک روز که همین آقا بهزاد غلامپور در دروازه ایستاده بود و استقلال یک بازی مهم را برد. یادم نیست با چه تیم بازی داشت.
به خودم قول دادم به ورزشگاه آزادی نروم!
من عاشق استقلال بودم اما تا قبل از اینکه خودم بازیکن شوم به استادیوم آزادی نرفته بودم. وقتی استقلال در یک بازی می باخت تا سه روز حالم خراب بود. در گرمسار و در مدرسه مان به شدت با پرسپولیسی ها کری داشتم. تا 14 سالگی این داستان ها بود اما بعد به تهران آمدم و اغلب در خوابگاه بودم. اینکه چرا من در تمام آن سالهایی که طرفدار فوتبال و استقلال بودم به ورزشگاه آزادی نرفتم تا بازی تیم محبوبم را از نزدیک تماشا کنم ریشه در یک قول و قرار دارد که سالها قبل با خودم گذاشتم. گفتم تا زمانی که خودم در آن زمین-چمن ورزشگاه آزادی- بازی نکنم به آنجا نخواهم رفت. از طرفی من از تهران دور بودم و پول هم نداشتم تا خودم را برای تماشای بازی های استقلال به ورزشگاه آزادی برسانم.
پلن B نداشتم
لحظه ای که برای اولین بار با پیراهن استقلال به زمین رفتم حسی وصف ناشدنی داشتم. بازی با الکویت بود. یک لحظه تمام خاطرات کودکی ام و آن روزهایی که جلوی تلویزیون می نشستم و بازی های استقلال را تماشا می کردم از جلوی چشمم عبور کرد. یاد دوستان قدیمی ام افتادم؛ یاد دوران مدرسه و آن کری خوانی ها افتادم و ... من در شرایطی به استقلال آمدم که مهاجمان این تیم فوق العاده کار کرده بودند و ریسک بزرگی برایم بود که قید قرارداد بالای خود با ذوب آهن را بزنم و به اینجا بیایم اما این چالش را دوست داشتم. در این ماجرا برای خودم پلن B در نظر نگرفته بودم و گفتم باید به استقلال بروم و هرچه در توان دارم بگذارم. روزی که به این تیم آمدم با خودم گفتم تلاشم را می کنم و هرچه اتفاق بیفتد مهم نیست و باید شرمنده خودم و هواداران نشوم. خدا را شکر که تلاش همه تیم و کادر فنی و انرژی مثبت هواداران استقلال مرا به هدفم رساند.
گفتند برو پرسپولیس و بگو از بچگی طرفدار این تیم بودهام!
باور کنید در مسیر انتخاب و حضور در استقلال کوچکترین استرسی نداشتم. تنها نگرانی من این بود که آیا می توانم از ذوب آهن بدون مشکل جدا شوم؟ می دانستم می شود اما نگران برخی سنگ اندازی ها بودم. می دانم بازیکنان بزرگی بوده اند که به استقلال آمده و فوتبال شان به این تیم نخورده و یا به هر دلیلی موفق نشده اند اما من می دانستم می توانم خودم را نشان دهم. شاید گفتن این حرف درست نباشد اما می گویم. روزی که باشگاه پرسپولیس به من پیشنهاد داد، ناخودآگاه گفتم استقلالی هستم. خیلی حرف شنیدم و عده ای گفتند مگر دیوانه ای که پیشنهاد پرسپولیس را رد می کنی. برو آنجا و مثل خیلی ها بگو از کودکی طرفدار این تیم بوده ام و ...سال دوم حضورم در نفت تهران بود. آقای علی دایی سرمربی نفت شده بود. یک دنیا گفتند دیوانه ای و خودم گفتم نه، این مسیر قشنگ تر است. از همان موقع یک مقدار هواداران استقلال به من لطف داشتند و جالب است بدانید با آنکه هنوز بازیکن استقلال نبودم اما همیشه خودم را بازیکن این تیم می دانستم.
از گرمسار تا تهران چیزی نمیخوردم تا خانوادهام تحت فشار نباشند
از آنجایی که من دلی به استقلال آمدم راحت تر بازی می کنم. این موضوع در کیفیت فنی یک بازیکن تاثیر زیادی دارد. یک مثال می زنم. من خودم پدر نشده ام اما می گویند بچه برای پدر ارزشمندترین موجودی اش است. فرض کنید خدای ناکرده ببینید بچه تان در حال پرت شدن از یک بلندی است. شما هر کاری می کنید که آن اتفاق رخ ندهد؛ حتی جان خودتان را به خطر می اندازید تا آن بچه پرت نشود. در بحث من و استقلال هم وقتی می دیدم این پیراهن را با چه دشواری هایی به دست آورده ام مجبور بودم بیشتر تلاش کنم و آن را از دست ندهم. من اگر در تهران به دنیا آمده بودم کارم برای پیشرفت راحتتر بود چون گرمسار و کلا استان سمنان امکانات لازم را ندارد. شما یادتان هست که یکسال تیم استیل آذین را به آنجا آوردند و چون امکانات نبود دوامی نداشت. من از خانواده پولداری نبودم. یادم هست که کرایه اتوبوس برای آمدنم به تهران 750 تومان بود و این پول را از پدر و مادرم می گرفتم. کلا دو هزار تومان از خانواده ام می گرفتم اما وسط راه چیزی نمی خوردم؛ می دانید چرا؟ برای اینکه فردا از آنها کمتر پول بگیرم. مادرم فرهنگی بود و پدرم شغل آزاد داشت. پدرم خودش فوتبالیست بود و مدتها در تیم صنایع پارچین و صنایع دفاع توپ می زد.
خداحافظی پدر بعد از شهادت عمو
پدرم بعد از شهادت عمویم نریمان، تصمیم گرفت دیگر فوتبال بازی نکند چون از نظر روحی شرایط خوبی نداشت. عمویم در شلمچه به شهادت رسید. البته من دوست نداشتم هیچوقت درباره این موضوع صحبت کنم تا خدای ناکرده این برداشت نشود که می خواهم سو استفاده کنم. آن زمان خانواده ها خیلی به فوتبال اهمیت نمی دادند و پولی هم در کار نبود و در منطقه کم امکاناتی مثل شهر ما هم سخت بود یک بازیکن خودش را به سطح اول فوتبال ایران برساند. با این حال خانواده من حمایتم کردند و خوشحالم که با موفقیت خود پاسخ زحمات آنها را دادم. در مقاطعی اتفاقاتی افتاد که من خانواده ام را انتخاب کردم. من پدر و مادرم و برادرم را عاشقانه دوست دارم. آنهایی در روزهایی که تنها بودم و کسی را نداشتم بهترین رفقای من بودند.
زوج دیاباته و قائدی
من می دانستم این دو نفر مهاجمان قدرتمندی هستند و وقتی هم که به استقلال آمدم آنها در اوج قرار داشتند. شاید خودم هم سرمربی استقلال بودم با آن درخششی که آنها داشتند مهاجم دیگری را اضافه نمی کردم اما از یک سو درخشش آنها برای من هم لذتبخش بود و تلاشم را بیشتر کردم. هیچوقت با خودم نگفتم ای وای، آنها در اوج هستند و من باید بیرون بمانم. با خودم گفتم هم من می توانم به آنها کمک کنم و هم آنها به من. یک بیست دقیقه انتظارت را می کشد و در همان زمان کوتاه هر کاری می توانی انجام بده! فقط بدو. بازی با الریان وقتی به زمین رفتم آقای فرهاد مجیدی به من یک ماموریت داد و گفت تو فقط به هافبک دفاعی آنها اجازه فعالیت نده. اصلا نگفت باید گل بزنی. گفت: اگر هم فرصت پیدا کردی از آن استفاده کن که خدا را شکر دو گل زدم.
روز دربی یاد گذشتهام افتادم
دربی اولم برایم خیلی مهم بود. وقتی به زمین رفتم همه خاطراتم مرور شد. آن روز یک لحظه به سکوها نگاه کردم و خودم را جای تک تک آن هواداران دیدم. یاد روزهایی افتادم که در گرمسار پای تلویزیون دربی را می دیدم و هر لحظه منتظر بودم یک بازیکن برای استقلال گل بزند؛ مهم هم نبود کدام بازیکن بزند؛ فقط یک نفر بزند. مثل همان گلی که پیروز قربانی به پرسپولیس زد و استقلال دربی را برد. خدا را شکر در دربی 2 گل زدم. در نیمه اول هم یک فرصت دیگر نصیبم شد که می توانستم گل بزنم اما چون باد افتاد پشت توپ و رفت پشت من و وقتی برگشتم و ضربه زدم به بالا رفت. بخدا در دربی به این فکر نمی کردم که خودم گل بزنم. گفتم باید به بقیه کمک کنم تا آنها هم به من کمک کنند. همان تکلی که فرشید باقری زد و نگذاشت توپ لو برود. توپی که میلیچ زد و سانتری که مهدی قائدی کرد. اینها نشان می داد برای موفق شدن همه باید به هم کمک کنیم.
بعد از دربی ناراحتترین آدم دنیا بودم
بعد از دربی ناراحت ترین آدم روی زمین بودم چون دو گل زدم و در آخرین دقایق برد را با مساوی عوض کردیم. آنقدر تیم در فشار سفرهای مختلف بود و بازی در کشور ثالث خستهمان کرده بود که نتوانستیم در آن لحظات تمرکز لازم داشته باشیم. کادر فنی هم به دلیل مصدومیت چند بازیکن تیم دستش برای پیاده کردن اهدافش بسته بود. بعد هم یک عده انتقاد کردند که چرا مهدی قائدی تعویض شد و ...خب ما باید مهدی را حفظ می کردیم. اگر حفظ نمی شد مثل دیاباته آسیب می دید. بعد از بازی، در ابتدا من نمی دانستم بخاطر دو گلی که زده ام خوشحال باشم یا به دلیل بردی که به مساوی تبدیل شده بود ناراحت. در نهایت اما خودم را ناراحت ترین آدم دیدم چون برد حق مان بود و با مساوی عوض شد و هوادارانمان خوشحال به خانه نرفتند.حیف از آن گل
افسوس گلی را می خورم که به الاهلی عربستان زدم و داور به اشتباه آن را مردود اعلام کرد. وقتی یادش می افتم به شدت از دست آن داور عصبانی می شوم. همیشه بعد از آنکه گل می زنم به داور و کمک هایش نگاه می کنم تا مطمئن شوم گلم سالم بوده است. در آن روز هم داوران گل را سالم اعلام کردند اما بعدش نمی دانم چه اتفاقاتی رخ داد. یادم هست وقتی دفاع چپ الاهلی اعتراض می کرد، حسین عبدالغنی کاپیتان آنها خطاب به آن بازیکن گفت بیا برویم. ظاهرا خیالش راحت بود و می دانست داور گل را مردود اعلام می کند. راز شماره 72
درباره انتخاب شماره پیراهنم در استقلال نیز سوالاتی می شود. من متولد سال 1372 هستم و به همین دلیل هم در استقلال پیراهن شماره 72 را انتخاب کردم و این شماره را قبل از من هیچ بازیکنی در این تیم بر تن نکرده بود و حقیقت این است که اگر هر شماره دیگری را به من پیشنهاد می دادند باز هم همین 72 را انتخاب می کردم. ضمنا در استقلال برخی شمارهها را با بازیکنان بزرگی می شناسند. شماره 7 را با یک نفر می شناسند، شماره 10 را با یک نفر دیگر و... می خواستم شماره ام خاص باشد.
گیتارزن آبی
خیلی ها درباره شادی بعد از گلم می پرسند. این شادی بود که درباره اش فکر کرده و به دل خودم نشسته بود. خب خدا را شکر که به دل هواداران استقلال هم نشست. اینکه هواداران سبک شادی گل من را پسندیده اند برایم شیرین است. همیشه دلم می خواست وقتی در استقلال گل می زنم به شکلی شادی کنم که خاص باشد و هواداران از آن لذت ببرند.یادگاری از یک سقوط
این خطی که روی سرم می ببینید داستان دارد. 16 ساله بودم که در گرمسار برای چیدن ریواس به کوهستان رفته بودیم. اولین بارم بود به کوه می رفتم. یکی از دوستان جلوی من از مسیری باریک عبور کرد و من هم قصد عبور داشتم و دستم را به یک سنگ تکیه دادم و آن سنگ از دیواره کوه کنده شد و 10، 12 متر پرتاب شدم و سرم خورد به سنگ. یک طرف سرم کلا بخیه است. خدا رحم کرد که زنده ماندم. این بدترین خاطره زندگی ام بود و البته یکی از بدترین خاطرات ورزشی ام نیز عدم صعودمان به المپیک در زمان مربیگری آقای خاکپور است. آن تیم اگر صعود می کرد حتی در المپیک هم می توانست بدرخشد و کلی لژیونر از آن بیرون می آمد. ضمنا بهترین روزهای عمرم را هم هم اکنون سپری می کنم و از مدیران و کادر فنی استقلال ممنونم که به من اعتماد کردند.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
خدایا آخه مگه میشه این همه جذابیت
عشق من یکی یدونه قلب من
ارسلان همیشه بهترینی
حلالت باشه پیراهنی ک تنته
حلالت باشه پیراهنی ک تنته
گیتاریست چه کردی با دل آبی دلان بهترینی