بچـه کــلاغ!
گفت: مرد حسابی،تو نمیخوای به فکر زندگیت باشی؟!
گفتم: چطور مگه؟!
گفت: تا کی اجارهنشینی؟ تا کی وام و قرض و قوله و...؟!
گفتم: خب میگی چه کار کنم؟
گفت: تو هم مثل بعضی از آدمها که از قبل این بسکتبال به نون و نوا رسیدند، تو صفحه شخصیت تو اینستاگرام تبلیغ مهاجرت به کانادا (برای مربیان، داوران و بسکتبالیستها ) بذار و از جایگاهی که داری سوءاستفاده کن. مگه نمیبینی مشغولیتهاشون نمیذاره حتی خبرهای تیم ملی تو اردوی ژاپن رو هم درست پوشش بدهند؟!
گفتم: بابا، بیخیال ما شو، بذار کارمون رو انجام بدیم، همین پولی هم که در میاریم رو نمیتونیم خرج کنیم!
گفت: چه عرض کنم...؟ روزي زن ملانصرالدین رخت مي شست كه یکدفعه كلاغي صابون را برداشت و بالاي درختي برد. زن، ملا را صدا زد و گفت:بيا كلاغ، صابون را برد. ملا با بي اعتنايي گفت: مي بيني كه لباس بچه كلاغ از ما سياهتر است، پس احتياج او به صابون هم بيشتر است!
*کامران خطیبی