چاقوی بی دسته !
جام جهانی پیش رو بهترین فرصت فدراسیون برای عقد قرارداد با حامی مالی بود تا به خاطر اهمیت آن ، بسکتبال ایران نیزبه فراخور ظرفیت هایش منتفع گشته و در بزرگترین ایونت«فیبا» که عده کثیری از مردم سراسر دنیا ، آن را پیگیری می کنند از قافله عقب نماند ؛ اما حالا که جام جهانی از رگ گردن هم به ما نزدیک تر شده ، در کمال تاسف شاهد هستیم که وعده های جذب اسپانسر ۳۰،۴۰ میلیاردی رنگ باخته و علیرغم همه شعارها، تیم ملی کشورمان ، غریبانه و بدون برگزاری مراسم بدرقه ، عازم این مسابقات معتبر می شود .
حیف، این هم مثل سایر چاقوهای بی دسته ای که ساخته شد وضربات ناشی از آن پیکر نحیف و رنجور بسکتبال ایران را شرحه شرحه کرد ، صدا از جنبنده ای درنیاورد تا مهر تایید دیگری بر بی تفاوتی و عافیت طلبی بخش عمده ای از جامعه دانشگاهی(!) باشد ؛ همان هایی که اخیرا به انحای مختلف در آغوش مشاور غرب آسیا سُر خوردند و برخلاف چیزی که از خود نشان می دادند وحرف هایی که در پستو می زدند ، تو زرد از آب درآمدند و...!
مثل سنوات گذشته ، سوژه های زیادی (منجمله صحبت های بی پایه و اساس در مجمع سالیانه ، کامل نبودن اعضای هیات رئیسه بعد از گذشت 18 ماه ، اعلام سوم شدن تیم ملی در تورنمنت گرجستان در میان چهار تیم ، مراسم گزینشی تقدیر از پیشکسوتان و...) داشتیم ولی از آنجایی که «هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد» و آبروی بسکتبال ایران برایمان از هر چیزی مهمتراست ، صلاح ندانستیم که در مقطع کنونی و یک هفته مانده تا شروع اولین مسابقه تیم ملی دراین رخداد بزرگ بین المللی ، به عملکرد سرتاسر مساله دار آقایان خرده بگیریم که خدای ناکرده حاشیه ای جدید ، گریبانگیر تیم ملی شود . الان وقت عمل است و همانطور که «مشاور غرب آسیا» و «هاکان دمیر» قول صعود تیم ملی به دور بعد و حضور در المپیک پاریس را داده بودند ، چشم انتظار نشسته و منتظر تحقق آرمان ها می مانیم .
پی نوشت : اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهرههای چرخ گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهرهها را برد. مرد حیران مانده بود که چه کار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانهها که از پشت نردههای حیاط تیمارستان، نظارهگر ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از3 چرخ دیگر ماشین ، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی! راننده که حیران شده بود توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: فکر خیلی جالب و هوشمندانهای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداخته اند؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجا هستم چون می گویند دیوانهام ، ولی این را بدان که مثل تو احمق نیستم!
* کامران خطیبی