PDF نسخه کامل مجله
سه‌شنبه ۰۴ دی ۱۴۰۳ - December 24 2024
کد خبر: ۸۳۳۶۲
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۴۰۲ - ۱۵:۳۱

پیرمرد ، چشم ما بود!

پیرمرد ، چشم ما بود!

صدایش هنوز توی گوشم است . وقتی سرِ کیف بود مثل بانو دلکش و با همان تحریرهای جادویی گرامافونی که طوطی وار در مغزش نقش بسته بود ، می زد زیر آواز که :
«کجا سفر رفتی، که بی خبر رفتی ، اشکم را چرا ندیدی، از من دل چرا بریدی ؟
پا از من چرا کشیدی ، که پیش چشمم بر دگر رفتی ؟
بیا به بالینم، که جان مسکینم ، تاب غم دگر ندارد ، جز بر تو نظر ندارد
جان بی تو ثمر ندارد ، مگر چه کردم که بی خبر رفتی ؟ و...»
وقتی می خواستم سر به سرش بگذارم ، می پرسیدم : «حاجی ، خداوکیلی تو عکاس بهتری هستی یا باقر زرافشان؟!» همین را که می گفتم ادبیات چارواداری اش چیره شده و چهار تا فحش کِش دار نثار روح برادرش می کرد که گوش هایم حتی با این که قبلا مترادف های مِلوترش را شنیده بود ، مثل انار گل می انداخت ! خدابیامرزخیلی روی این قیاس حساس بود ، چون فکر می کرد اخوی مرحومش در حق او ناسپاسی کرده ؛ نمی دانم شاید هم حق داشت !
پنجاه و هفت سال با هم اختلاف سنی داشتیم اما شده بود یکی از رفقای گرمابه و گلستانم . بعضی وقت ها به خانه بابا احمد (پدربزرگ مرحومم) می آمد و از معاشرت هایی که با اهالی هنر داشت برایم می گفت ؛ من هم که خل و چل هنر و عاشق انتلکت بازی بودم بلیت شمس العماره در دست سیری در جهان موازی می کردم و برمی گشتم . یادمه یک بار یک عکس بهش نشون دادم و گفتم :«حاجی ، دقت کردی چقدر شبیه احمد شاملو هستی ؟» با همان صوت لرزان حنجره اش جواب داد :«آره بابا جون ، مخصوصا جوون تر که بودم خیلی ها بهم می گفتن . الان که دیگه یه پام لب گوره واز ریخت و قیافه افتادم ؛ همین روزهاست که ریق رحمت رو سر بکشم».
بگذریم که 10 سال بعد از این حرف های مایوس کننده اش هنوز زنده بود و از صد تای من و امثال من سرزنده تر و سلامت تر .
به نظرم وجهی از زندگی «حاج اسماعیل زرافشان» که کمتر واکاوی شده ، شیدایی اش بود . درست مثل شاملو که یک آیدا داشت ، او هم دلباخته دختری به نام مهری بود . چندین و چند سال از معاشقه هایشان می گذشت و دختر رویاهایش شاید هفتاد کفن هم پوسانده بود اما وقتی اسمش را می آورد ، می شد یک حاجی دیگر؛ یکهو چنان اشکی در چشمانش حلقه می زد که بند دل هر جنبنده ای را پاره می کرد و...
حالا 12 سالی می شود که باد بی رحم پاییزی که گویی آدم ها را با برگ درختان اشتباه می گیرد ، او را از میان ما به ناکجا آبادی برده که دلمان لک زده برای دو دقیقه دیدنش ؛ برای مرثیه هایی که «کریم مشکی» در دوران حیاتش می خواند و درگذشت پدری مهربان و دلسوز را به وابستگان و خانواده های عزادار تسلیت می گفت .  آخر به قول «جلال» ،  پیرمرد ، چشم ما بود !

*کامران خطیبی