PDF نسخه کامل مجله
دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ - November 25 2024
کد خبر: ۸۴۲۷۹
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۴۰۲ - ۱۷:۳۶
خوش استقبال، بد بدرقه!

گلوله هایی که بر سر انسانیت فرود آمد...

گلوله هایی که بر سر انسانیت فرود آمد...

ملت های مختلف، عادات متفاوتی دارند. اصلا هر ملتی به برخی از این عادات مشهور است. مثلا ژاپنی ها به نظم و پاکدستی و تلاش معروفند. ما ایرانی ها نیز به برخی خصوصیات شهرت داریم. خوب هایش یکی «مهمان نوازی» می باشد که البته ورژن ناپسند آن «غریب پسندی» است! یکی دیگر از بدهایش، «خوش استقبال و بد بدرقه بودن» ماست! همه ما مثال های مختلفی از این خصوصیت در ذهن داریم. خصوصیتی که می تواند در ابتدا به یک شوخی یا مسئله پیش پا افتاده تعبیر شود و یا حتی تعبیر این قاعده اجتماعی باشد که: «ملاک، حال حاضر انسان هاست»! یعنی یک انسان می تواند امروز آدم مفیدی برای اجتماعش باشد، اما فردا یا فرداهای دیگر، مضر باشد. این یک واقعیت و قاعده اجتماعی است که «جامعه» و صلاح آن مقدم بر هر فردی است و لذا تصدی گری در امور آن شوخی بردار نیست. اما اگر امروز من برای جایگاهی که روزگاری تلاش کردم و عمرم را گذاشتم مفید نباشم، دلیلی ندارد مرا با سیلی کنار بگذارند!

نمونه های فوتبالی

گمان می کنم همه ما شعار «حیا کن رها کن...» را حداقل یک بار در ورزشگاههایمان شنیده ایم. شعاری که مثلا اگر 10 نفر در خیابان آن را خطاب به ما فریاد بزنند، چشمانمان سیاهی می رود، تو ببین وقتی هزاران نفر آن را بر سرتان بکوبند، چه حالی به شما دست می دهد! شاید برای پرسپولیسی ها هیچکس هرگز «پروین» نشود. جدای از اینکه دانش مربیگری و یا روش های تیمداری او را قبول داریم یا نه، چه کسی می تواند افتخاراتی که او برای پرسپولیس کسب کرد را نادیده بگیرد؟ بعید است حتی دشمنان او هم از دیدن وضعیت او در واپسین روزهایی که او مربی پرسپولیس و تیم ملی بود و هزاران نفر بر سر و رویش آشغال ریختند و از او خواستند که «رها کند...» خوشحال و خندان شده باشند. چنین «بدرقه» شومی، نه تنها نماد اعتقاد به «حال و امروز» انسانها برای قضاوت نیست، که نشانه «قدرناشناسی» است و همه ما هم اعتقاد داریم «لم یشکر المخلوق لم یشکرالخالق»!

از این دست مثال ها فراوان است. شعار «داش علی منصوریان» که روزگاری موتور محرک یک بازیکن جوان بود، یک شبه تبدیل به «رها کن...» شد و او از ناجی استقلال تبدیل به یک مربی ناخواستنی شد، تا نماند و برود!

خیلی ها بودند. خیلی ها که در فوتبال برای خود یلی بودند، اما یک شبه از عرش به فرش رسیدند، توسط همانها که روزی آنها را به عرش رسانده بودند...

چاه نکن بهر کسی...

جالب است که خیلی از افرادی که امروز دچار «حق ناشناسی» می شوند، روزگاری از همین مسیر آمدند! یعنی «کارما» باشد یا بازتاب رفتار و افکار ما، خیلی از مواقع، کارهایی که امروز می کنیم نهایتا به خودمان بر می گردد. همان چیزی که در دینمان با نام «تقاص» به آن اشاره شده و باز هم نمونه ادبی آن را در فرهنگ خودمان داریم:

«چاه نکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی»...

اما گاهی هم ما با کسانی روبرو هستیم که در کارنامه شان چنین چیزی نمی بینیم. یعنی این مسئله عمومیت ندارد. البته شخصا در آن موارد هم معتقدم؛ گناه آن فرد، زندگی در اجتماعیست که اعضایش دست به دست هم «قدرناشناسی» را براحتی تبدیل به یک فرهنگ نمودن...

تنگ نظری ها و اوج بازیکن سالاری...

تیم ملی ای که بازیکنش به دلیل نبودن در ترکیب، یک سیلی در گوش مربی تیم ملی نواخته بود، نیاز به کارهای زیادی برای «تیم» شدن داشت. شاید «پرویز دهداری» مثل همه انسانهایی که آمدند و رفتند، انسان کاملی نبود، اما کسی که کلیه اش را برای تیم ملیش داده، قطعا به ارزش و تقدس این تیم اعتقاد دارد. او قبلا هم در مقطعی مربی تیم ملی بود. حالا او با یک تیم پرستاره روبرو بود که از یک سو با دخالت برخی تنگ نظران و بهانه قرار دادن «سن» بازیکنان یا ایراد به اینکه فلان بازیکن ساز می زند یا رنگ لباس و خودرویش چنین است و چنان، دست به خودتخریبی می زد و فوتبالمان را از حضور برخی از همان ستاره ها محروم می نمود، و از سویی دیگر هر کدام از ستاره های باقیمانده اش در تیم ملی برای خود فرمانروایی می کردند و جسارتشان تا حدی بود که در برابر یک «تعویض» شورش می کردند و حتی به گوش مربی جوان تیم ملی «چَک» می زدند!!!

در چنین «شلم شوربا»یی، او ابتدا دو تیم ملی «الف» و «ب» را سر و شکل داد و با همه ستاره ها و البته چند جوان جویای نام شهرستانی مثل «سیروس قایقران» ، «مهران نجفی» ، «پیروز جغتاپور» ، «فرامرز(حسین) مسگرساروی» ، «رضا تقوی» و... که بیشترشان بازیکن تیم «ب» بودند، تیم ملی اصلی را شکل داد. از این جمع، یکی دو نفر به دلیل عدم رعایت «دیسیپلین» و قوانین اردو، خط خوردند. دیسیپلینی که به مذاق بازیکنان قدیمی هم اصلا خوش نمی آمد. اما دو سه بازیکن شهرستانی در اولین بازی های رسمی پیش رو، یعنی «بازی های آسیایی سئول» فیکس تیم ملی شدند. سیروس قایقران و مسگر ساروی که در میان تعجب، در همان بازی اول نامشان بین یازده نفر ثابت بود و البته برخی تغییرات دیگر که برای فوتبالدوستان، سورپرایز بود. عدم حضور برخی چهره های قدیمی و نامهای بزرگ پایتخت در ارنج اولیه، برای آنها غیر قابل هضم بود. این بود که برخی ناسازگاری ها و اعتراضاتی رخ داد که همانجا در نطفه خفه شد. ناگهان مسگرساروی در دفاع آخر تیم ملی(پستی که با توجه به روش های چینش آن روزها، پست بسیار مهمی محسوب می شد) جایگزین «پنجعلی» شد! خبرهای شنیده شده، نشان از اختلاف بین بازیکنان قدیمی و جدید و شهرستانی ها و تهرانی ها می داد. تیم ملی در یک چهارم نهایی مقابل کره جنوبی میزبان قرار گرفت و بعد از تساوی در زمان قانونی بازی، در ضربات پنالتی به کره باخت و حذف شد.

انقلاب در تیم ملی

حذف ایران در یک چهارم نهایی فوتبال بازی های آسیایی، بهانه ای به دست مخالفان دهداری داد تا با یک نقشه خجالت آور، به خیال خودشان مربی تیم ملی را عزل کنند! 14 بازیکن ملی پوش طوماری ساختند مبنی بر اینکه با وجود دهداری نمی توانیم در تیم ملی بازی کنیم... یعنی «استعفا»! و زیر آن را امضا کردند. خوشبختانه نه کادر فنی از این استعفا به خود لرزید، نه فدراسیون وقت تسلیم این خواسته و زیاده طلبی شد. دهداری بلافاصله با کمک چند جوان کم نام و نشان که مثلا یکی از آنها همین «دکتر اسدی» خودمان بود که اخیرا کاندیدای ریاست فدراسیون شد، تیمی جمع و جور کرد که قرار بود در مقدماتی المپیک 1988 مقابل کویت که در آن زمان از قدرت های آسیا بود، قرار بگیرد. بدلیل وضعیت جنگی، قرار شد این بازی در کشور بی طرف انجام شود. هر دو بازی رفت و برگشت در دوحه قطر برگزار شد و در حالیکه هیچکس به آن تیم امیدی نداشت، توانست در مجموع با این تیم 2-2 مساوی کند و چون یکی از این بازی ها در حکم رفت و دیگری برگشت بود، تیم کویت به لطف گل زده بیشتر در خانه حریف(!)، راهی مرحله بعدی شد...

آن تیم جوان، پایه گذار تیمی شد که چندی بعد در سال 1988 توانست به مقام سوم جام ملت های آسیا برسد... مقامی که البته بعد از انقلاب هرگز ارتقا پیدا نکرد و برای آن تیم جوان کاملا قابل قبول بود.

فوتبالی که همه بدان چشم دارند...

برای جلوگیری از اشتباه ذهن خاک گرفته، به لیست مربیان تیم ملی و مدیران فدراسیون آن سالها که مراجعه کردم، سرسام گرفتم!!! اینهمه تغییر و بدتر از آن اینهمه رجعت و دور باطل؟ دهداری زمان بسیار کوتاهی، احتمالا بدلیل سلیقه مدیر وقت فدراسیون رفت و دوباره بازگشت. او که هنوز هم بخاطر ماجرای آن استعفای خجالت آور، مورد خشم ستاره ها و دردمندانه طرفداران آن ستاره های کاغذی بود، این بار با پشتوانه معنوی ضعیف تر از قبل بازگشت، و دائم زیر تیغ انتقادات رسانه هایی که فصل انتقال خود به دوران «زرد» را می گذراندند، قرار داشت. رسانه هایی که دامنه نفوذشان در افکار عمومی روز به روز بیشتر می شد و به آن شکل می دادند. آنها از عکس و مصاحبه بازیکنانی که خودشان از آنها «ستاره» ساخته بودند نان می خوردند و طبیعتا زمانی که این ستاره ها نباشند، جیب آنها هم خالی خواهد بود. حالا یک فوتبال بود و دنیایی خواهان؛ از رسانه ها و ارگان های دولتی گرفته، تا شرطبندان و دلالانی که کم کم نگاهشان به سوی این موجود دوستداشتنی چرخید. همه می خواستند کار خود را پیش ببرند و نام های مورد علاقه خویش را به صحنه بیاورند. «محمد پهلوان» رییس وقت فدراسیون اما تمام قد پشت دهداری بود. حتی زمانی که دهداری بیمار شد، اداره تیم ملی همچنان در دستان او بود و مربیان تیم ملی با نظر او انتخاب می شدند. این روش «اصولی» اما از سوی رسانه ها و مردم به «قلدری» و لج بازی تعبیر می شد و فاصله بین مردم و تیم ملی را بیشتر می کرد. با تغییر و تحولات فدراسیون، کم کم نام یک آلترناتیو محبوب به میان آمد تا شاید بتواند مشکلات را حل کند؛ «علی پروین»! اما برای برکناری فردی مثل دهداری با آن درجه از اصولگرایی ورزشی، به یک بهانه قوی نیاز بود...

فضاسازی مسموم و بدعت «قدرناشناسی»

زمستان سال 1367، در حالی که ورزشگاه آزادی را برف و یخ فرا گرفته، ژاپنی ها که استارت حرفه ای گری را زده اند، برای برگزاری بازی دوستانه به ایران می آیند. پرویز دهداری که اکنون مدیر تیم ملی است، در کنار زمین ایستاده. تماشاگران معدودی که به تماشای بازی آمده اند، دلشان برای ستاره های «روی بورس» و استعفا دهنده های معروف تنگ شده. آنها بر علیه پیرمرد اخلاق مدار فوتبال شعار می دهند. اما انگار این شعارها برای شکستن دهداری کافی نیست. برف های روی سکوها در دستان چند نفرشان گرد و فشرده می شود. و نهایتا...

بعد از استعفای پرویز دهداری، علی پروین آمد. استعفا دهندگان هم با سلام و صلوات بازگشتند. تیم ملی در بازی های آسیایی قهرمان شد. ولی بعد از آن...

***

زندگی مثل سیبی که به هوا می اندازیم، هزار بار می چرخد و دوباره به دستانت باز می گردد. اینبار معلوم نیست کدام قسمت سیب به سمت ماست!!! پروین هم سرانجام به سرنوشتی مشابه به دهداری دچار شد. بارانی بر سرش بارید و او هم رفت... خیلی ها پس از آن رخداد، چنین بدرقه شدند. گلوله های برف باقیمانده بر کلاه و لباس معلم اخلاق، کم کم آب شدند و در زمین فرو رفتند. اما آن بدعت و آن تابوشکنی، تا به امروز ماند:

مدیران ما شجاعت تغییر نامهای بزرگ را ندارند، بزرگان ما فضا را نمی شناسند و خودشان نمی روند، مردم ما تحت تأثیر رسانه ها، جوانمردی و قدرشناسی را فراموش می کنند...

به نظر میرسد گلوله های بعدی نیز در راهند... گلوله هایی بر سر انسانیت، مدنیت، و اخلاق...

*دکتر محمد(شهریار) شفائی

برچسب ها: پرویز دهداری